سبک خيز، اي نسيم نوبهاري

شاعر : اوحدي مراغه اي

چو ديدي حال من، پنهان چه داري؟سبک خيز، اي نسيم نوبهاري
بگو: کز خيل مشتاقان غلاميبدان سر خيل خوبان بر سلامي
نه يکدم، صبح و شامت مي‌رساندبه صد زاري سلامت مي‌رساند
که: چون خاک زمين گشتم به خواريزمين بوسيده، مي‌گويد به زاري
بترس از ناله‌ي شب زنده‌دارانبينديش از فغان سوکواران
غريبست از چنان رويي چنينهانمي‌بردم گمان از رويت اينها
ز روي زشت خود نيکو نيايدز روي خوب، بد نيکو نيايد
ازين بهتر نظر مي‌کن به حالممکن در پاي هجران پايمالم
در دوزخ فرو بند، اي بهشتيتو خوبي، ترک بايد کرد زشتي
چنين بد مهر و سنگين‌دل چرايي؟گرفتار توام، غافل چرايي؟
دريغ! آن محنت بي‌حاصل منبپالود از غمت خون دل من
پشيماني چه سود از کرده‌ي خويش؟به دست خود دل خود کرده‌ام ريش
نه کس در عشق سرگردان‌تر از مننه کس در عاشقي حيران‌تر از من
نکردي چاره‌ي بيچاره اين دلز سوداي تو گشت آواره اين دل
ز من فارغ شدي، رنجور از آنمتو رخ پوشيده‌اي، مهجور از آنم
به بوي پرسشت بيماري مندريغ! آن هر شبي بيداري من
شود شيرين از آن لبها به قندي؟چه باشد گر دهان دردمندي
چو مقصودي که مي‌جستم نديدممن از پيوند اين صورت بريدم
شب خوش باد! من رفتم، تو دانيچو نزديک خودم روزي نخواني
بيفگندم ز دوش اين بار و رستمبرآوردم ز پاي اين خار و رستم
بسا رنجي که از هجر تو ديدم!بسا دردي که از دوري کشيدم!